بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

درباره ی باران

باران و پروژه ی عکس گرفتن

باران این روزا عاشق عکس گرفتنه چه ازش عکس بگیریم چه ازمون عکس بگیره اگه دوربین دستمون باشه که ازش عکس می گیریم اگه دوربین دستمون نباشه اداشو با دستمون در می یاریم باران هم از رو نمی ره می گه یتی دیده یتی دیده ولی بعضی وقتا که لج می کنه فیلمی میشه برا خودش                                   ولی بعد از کلی تلاش بالاخره موفق شدم    عکس بعدی رو یکم روش کار کردم     وقتی از باران عکس می گیریم هنوز کارمون تموم نشده می پره جلو می گه بینم بینم   ...
29 مهر 1390

عکس مربوط به پست قبلی

باران هر روز ساعت 6:30 بلند می شه از خواب و اصلا دیگه مامانی رو اذیت نمی کنه الان هم آماده ست و منتظر آژانسیم که بریم مهد کودک باران از مهد کودک برگشته به به هم خریده می خواستم برات رنگارنگ بخرم قبول نکردی گفتی نیخوام پفک می خوام   دیشب رفتیم بازار و بهار یه بیبی بورن خرید برای تو هم چند تا خرس کوچولو خریدیم بیچاره بهار اصلا نزاشتیش بازی کنه . دیگه خواهر کوچولویی مثل جنابعالی این چیزا  رو هم داره ...
29 مهر 1390

پیشرفتهای روزانه ی باران 3

سلام به دختر گلم بالاخره یه فرصت کوچولو پیدا کردم تا برات بنویسم که چقدر پیشرفت کردی البته اینا رو می خواستم سه هفته پیش بنویسم ولی فرصت نشد می خواستم بنویسم که دیگه کامل حرف می زنی انقد خوشکل حرف می زنی که اصلا آدم خسته نمی شه دوست داریم همینطور برامون حرف بزنی و ما گوش بدیم . دیگه دارم یواش یواش از شیر می برمت ولی یکم سخته دیگه تا دو ماه دیگه دو سالت کامل می شه با مهد کودک هم کنار اومدی فقط دیروز گریه کردی چون می خواستی کنار منو بابا بمونی. هر موقع میرم دنبالت مهدکودک خاله مژگان لباساتو عوض کرده و موهاتو خوشکل بسته و یه دختر ناز و تمیز بهم تحویل می ده دستش درد نکنه هر روز که می رسیم در خونه می گی به به بخر منم هر روز برات می خریدم مثل ا...
28 مهر 1390

شروع مدرسه ها و مهد کودک باران

سلام عزیز مامان که این چند روز حسابی دلم برات کباب شد نمی دونی با چه حالی می رفتم مدرسه ولی واقعا تبریک می گم به خودم که انقدر دخترم منطقیه . بزار از اولش برات بگم . با شروع مدرسه ها از روز یکشنبه سوم مهر جدایی ما هم از هم شروع شد این تابستونی حسابی به هم عادت کرده بودیم و حالا من باید دختر گلمو بزارم پیش خاله مژگان انقدر پارسال از خاله مژگان راضی بودیم که تصمیم گرفتیم امسال هم همونجا بزاریمت خلاصه ما رسیدیم در خونه ی خاله مژگان اینا که تو یدفه تنت شروع کرد لرزیدن همه چی رو به خاطر اوردی و میدونستی که اینجا جاییه که مامان بات نمیاد خیلی غصه خوردم برات کاش انقدر باهوش نبودی خلاصه با کلی گریه رفتی بغل خاله و ما بهار رو بردیم مدرسه بع...
6 مهر 1390
1